سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باران اشک

باران اشک

 
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود
باران اشک دور و برش را گرفته بود

حسی شبیه غربت و دلتنگی غروب
حال و هوای هر سحرش را گرفته بود

 


می ریخت لخته های دل از بغض هر شبش
انبوه زخمها ، جگرش را گرفته بود

از آتشی که دور و برش شعله می کشید
اجر رسالت پدرش را گرفته بود ؟!

این تند باد های پیایی که می وزید
دیگر توان بال و پرش را گرفته بود

خاکی شده ست چادر بانوی بوتراب ؟
آخر مگر کسی گذرش را گرفته بود ؟

وقت غروب در وسط کوچه ناگهان
ابری کبود چشم ترش را گرفته بود

خشنود بود از اینکه به هنگام حادثه
چشمان خستة پسرش را گرفته بود

یک دست او به شانة دیوار بی کسی
با دست دیگرش کمرش را گرفته بود

آلاله های دم به دم  زخم بسترش
خواب و قرار مختصرش را گرفته بود

معلوم بود فاطمه هم رفتنی شده
تابوت این همه نظرش را گرفته بود

لبخندهای تلخ و غریبش دلیل داشت
انگار رخصت سفرش را گرفته بود

مولا برای دفن خودش رفت و روی دوش

تابوت نیمة دگرش را گرفته بود

در بین قبر دست پدر از امام صبر
یاس کبود شعله ورش را گرفته بود

حالا علی و غربتِ یک قبر بی نشان
سر درد داشت ، باز سرش را گرفته بود

 

یوسف رحیمی




تاریخ : دوشنبه 90/2/12 | 8:11 صبح | نویسنده : علی خداوردی طاقانکی | نظر

  • paper | پرشین تم | خرید بک لینک